من به همراه دوستم به یک همایش که یکی از استادان عالی رتبه در ان حضور داشت رفتیم
اخرای همایش بود و عقربه های ساعت 2:15 دقیقه رو نشان میداد یک ربع از کلاس نگارش گذشته بود و ما بالاخره خودمونو قانع کردیم که از حضور استاد که چانه مبارکشان گرم شده بود مرخص شویم!!
به سرعت از سالن همایش بیرون امدیم و خود را به طبقه اول رساندیم
دوست باهوش و حواس جمع من از داخل مثلث روی در به داخل کلاس نگاهی انداخت
"خودشه بریم!!"
به سرعت وارد کلاس شدیم به استاد و بعد از ان به کلاسی که پر شده بود از اقایان نیم نگاهی انداختم و با تعجب به دوست دلبندم که باسرعت به سمت صندلی ها حرکت میکرد خیره شدم.
استاد که از نیم رخ به شدت به استاد خودمان شباهت داشت نگاهی به ما انداخت و گفت"فکر نمیکنین اشتباه اومدین؟اینجا کلاس گلدوزی نیستا!"