خاطره

خاطره ای برای استار

خاطره

خاطره ای برای استار

1-به وجود امدم تا زندگی کنم

2-زندگی کنم تا هدفی برای خودم داشته باشم

3-هدف داشته باشم تا چیزی وجود داشته باشدکه برایش بجنگم

4-تلاش کنم تا شیرینی رسیدن به هدفم را حس کنم

5-بعدشم راحت بمیرم

یادم می اید اخرین باری که دیده بودمش در بیمارستان بود؛یک ظهر زمستانی...زمانی که وارد بخش سی سی یو شدیم روی تخت نشسته بود چشمانش همان برق همیشگی را داشت اما نمیدانم چرا احساس کردم کمی خمیده تر شده...زیاد نمیتوانست صحبت کند چه روز هایی که ساعت ها از خم و پیچ روزگار سخن میگفت و من همیشه تشنه زبان شیرین و سادگی زبانش بودم...چیزی برای گفتن نداشتم فقط با لبخند نگاهش میکردم پرستار در مقابله با اظهار نگرانی پدر که نگران رسیدگی کادر بیمارستان بود میگف "نگران نباشید ایشان عزیز و سوگولی بیمارستان است تازه همین دیروز بود که همراه با پرستاران کلی سلفی و عکس یادگاری گرفتیم"...زمانی که اعلام کردند که زمان ملاقات تمام شده است تنها یک جمله گفتم"زودتر بیا خونه همه منتظرتیم باشه؟"نیم نگاهی انداخت و سری تکان داد؛یک هفته گذشت عمه جان برای ملاقات به تهران امده بود...قرار بود صبح جمعه به بیمارستان برویم...ساعت ٧:٤٥دقیقه جمعه بود که از صدای گریه و شیون عمه و مادر از خواب پریدم...نیازی به فکر کردن نبود...خون در رگ هایم منجمد شد سریع به بیرون از اتاق رفتم دست هایم به لرزش افتاده بود حالا خواهر هم به جمعشان اضافه شده بود و هر سه با صدای بلند گریه میکردند کنجی از اتاق پدر نشسته بود و ارام ارام اشک میریخت همه میدانستیم که برای او از همه سخت تر بود...روی زمین نشستم نمیتوانستم گریه کنم...نمیشد؛ان موقه بود که فهمیدم بعضی حرفها را ادم دلش میخواد باور کند،قابش کند و روی تاقچه ی دلش نگهدارد...

من به همراه دوستم به یک همایش که یکی از استادان عالی رتبه در ان حضور داشت رفتیم

اخرای همایش بود و  عقربه های ساعت 2:15 دقیقه رو نشان میداد یک ربع از کلاس نگارش گذشته بود و  ما بالاخره خودمونو قانع کردیم که از  حضور استاد که چانه مبارکشان گرم شده بود مرخص شویم!!

به سرعت از سالن همایش بیرون امدیم و  خود را به طبقه اول رساندیم

دوست باهوش و حواس جمع من از داخل مثلث روی در به داخل کلاس نگاهی انداخت

"خودشه بریم!!"

به سرعت وارد کلاس شدیم به استاد و بعد از ان به کلاسی که پر شده بود از اقایان نیم نگاهی انداختم و با تعجب به دوست دلبندم که باسرعت به سمت صندلی ها حرکت میکرد خیره شدم.

استاد که از نیم رخ به شدت به استاد خودمان شباهت داشت نگاهی به ما انداخت و گفت"فکر نمیکنین اشتباه اومدین؟اینجا کلاس گلدوزی نیستا!"